امشب از لحظه ای که دم در خونه ی آجیم اینا ازشون خداحافظی کردم ، دلم گرفت ...
از اینکه قراره بازم 3 ماه خونه نباشم ، 3 ماه مثل حالا با خیال راحت نبینم خونواده مو .
خونه که رسیدم دلشوره ی عجیبی گرفته بودم تا اینکه بلخره گریه م امون نداد و تا جایی که می تونستم و چشمام اجازه می داد گریه کردم . نه برای دوری و دلتنگی چون می دونم زود برام عادی می شه و ازین لحاظ سخت نیس برام .
فقط فقط از روی پشیمونی ، از حسرت ِ عمیقی که تو دلم ایجاد شد ...
برگشتم به روزهای این 3 ماه تابستون نگاه کردم . هرچقدر گشتم دیدم هیچ کاری برا خونواده م نکردم. بجز مشغول بودن به کارای خودم ، هیچ خدمتی به پدر و مادرم نکردم .
به این فکر کردم که از اول تابستون تاحالا چقدر تغییر کردم ، چقدر رو رشد خودم کار کردم و دیدم که هیچ ... هیچ چیزی عوض نشده ... من هنوزم با پدر و مادرم همونجوری رفتار می کنم ... هنوزم تو عبادات خودم همونقدر سهل انگارم ... هنوزم ... هنوزم همه چی مثل قبله ... تو دلم فکر می کردم کاش ... کاش ... کاش ... پشیمونی عمیقی همه ی وجودمو گرفت ...
یه ذره تونستم بچشم که یعنی چی " یوم الحسره " ...
هیچ عذابی بالاتر از پشیمونی و حسرت نیست ... هیچ چیزی وجود آدمو نمیتونه مثل حسرت بسوزونه ...
همه ی عذاب آخرت ما از همین پشیمونی و حسرتمونه ...
واقعا بعضی حسرت ها هست که تمام وجود ِ آدمی رو له می کنه
حالا این یه نمونه ی کوچیکی بود که می تونستم امید داشته باشم که جبران کنم و اینطوری دردش وجودمو مچاله کرد ، چه برسه به روزی که دیگه هیچ کاری ازم بر نمیاد ...
کاش وقتی فرصتمون برای بودن تو این دنیا تموم می شه ، هیچ حسرتی به دلمون نباشه ...
:: یاعلی ::